سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستخط آشنا

 

امشب، به ناگاه با سلامی یک دل نه صد دل اسیر عشق شدم  و با کلامی روانه کوی یار.من اما این بار با قدری  تفاوت قدم می زنم در کوچه های غربت،با پای دل می روم به درگه عشق.و با کوله باری از عشق به جستجوی عشق می روم ،کوله پشتی ام را این بار پر کرده ام از دل های زلال ،آخر این بار برای خود نمی روم با پای خود هم نمی روم،کار را این بار سپرده ام به  دل ...

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست ***** آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست 

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود ***** در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

حوالی دل

راهی که در پیش گرفته ام فراز و نشیب زیاد دارد، اگر دوست داری با من همراه شوی باید دلت را بزنی به دریا،باید غرق شوی،فدا شوی.احساست،عاطفه ات،مهرت؛ اصلن تمام وجودت،هستی ات باید فدای این راه شود.آخر این  راه،راه عشق است.از عشق گفتم ؛ شنیده ای می گویند رنگ عشق سرخ است،بعضی ها هم البته گفتند سیاه یا همان مشکی! اما من، می گویم عشق  سبز  است، نه آن سبز همیشگی که با چشم  می بینیم؛این سبز  را فقط با  دل می توان دید،آن هم نه هر دلی؛یک دل می خواهد از جنس آئینه،صاف و ساده و بی آلایش ،زلال مثل آب چشمه و نوایی به زیبایی نوای  تپش های ساده ی جویبار .

همه واژه هایی  که در کنار هم قرار گرفت و این چند خط را تشکیل داد در واقع احساساتی معنوی بود که تنها با یک سلام جوشش پیدا کرد.

گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد **** * بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی

پاورقی :

برای شخصی  نوشتم،در حرم حضرت فاطمه معصومه(س) مرا دعا کنید اما  یک باره به خود آمدم و گفتم صبر کنید و خواسته ام را اینگونه اصلاح کردم: برای همه کسانی که آرزو دارند فقط یک بار چشمانشان به بارگاه ملکوتی ائمه اطهار خیره شود و دل هایشان را گره بزنند به پنجره های فولادی  و برای آنانی که  آرزو دارند در حریم کبریائی و امن اهل بیت قدم بزنند دعا کنید.در یک جمله برای همه فقرا دعا کنید.

 


یادی از قدیمامشب منقلی به پا کردم و به یاد ایام قدیم چند تا سیب زمینی توی هیاهوی آتیش انداختم.همزمان با سوختن سیب ها من هم می سوزم و خاطرات گذشته رو  ورق می زنم.خاکسترها رو کنار می زنم  و گاهی با یک فوت ساده اون ها را در هوا معلق می کنم؛کاش می شد خاطرات بد رو هم به همین راحتی و با یک هوفف به هوا پرتاب کرد.

رفقا...!

 امشب ،دلم بد طوری هوایی شده و برگشته به بیست سال پیش؛ زمانی که دوران شیرین کودکی رو پشت سر می گذاشتم.فکرشو بکن الان هوا سرده و من به خاطره جثه نحیف و لاغرم دارم از سرما می لرزم.دستام کاملاً بی حسه و از شدت سرما خشک شده؛ کنار مغازه بابا بزرگ، حلبی(دلّه) خالی ای که قبلاً  پنیر خوش طعم لیقوان در اون بوده رو  برای درست کردن آتیش آماده می کنم.دور تا دور حلبی رو با چاقو و چکُش سوراخ کردم، هم برای اینکه آتیش خفه نشه توی حلبی  و هم به خاطر اینکه گرمای داخلش به بیرون منتقل بشه و خوب گرم بشم.چوب صندوق های خالی میوه را از هم جدا می کنم و اونها را می ندازم توی دلّه و کمی نفت می ریزم و آتیش رو مهیا می کنم.

گرمای نابی که از اطراف دلّه می زنه بیرون به خوبی گرمم می کنه، آروم می شینم و دونه دونه سیب زمینی هایی رو که انداخته بودم توی دلّه در میارم و پوست می گیرم و با رهگذری که مهمونم شده تقسیم می کنم!

چشمام رو بستم و باز کردم دیدم کنار منقلی که به پا کردم نشستم.از هویدای دلم آهی کشیدم و با خودم گفتم چقدر زود گذشت همه چیز،سال نود و دو هم رسید و یک سال به سنت اضافه و از عمرت کم شد و هنوز همونی هستی که بودی!نمی خوای کمی تغییر کنی؟!

 

پاورقی: نود و یک که سوخت!چشم بر هم بزنیم نود و دو هم می سوزد.امیدوارم این  سوختن ها، زمینه ای باشد برای ساختن ها .الهی آمین


نوشتم سادگی را...

 به ناگاه،دیدم همه ی واژه هایم، وصله دار شد!

هیچ احساسی ندارم،حالم بد نیست.مدتی است بازدداشت شده ام و در زندان زندگی محبوسم.قاضی می گوید: مجرم هستی،پرسیدم جرمم چیست گفت: سادگی!مرا راهی زندانی کرده که همه اش شیشه است؛روی تمام شیشه هایش بخار نفس هایم نشسته،نه صدای کسی به گوشم آشنا می آید و نه کسی را می شناسم.گاهی دستی می کشم به شیشه ی احساسم !شاید ببینم اما هنوز ثانیه ای نگذشته دوباره بخار جلوی دیدگانم را می گیرد!اینجا هوا سرد است ولی من هنوز گرمم؛حالم خوب نیست همشهری!

نفس نمی کشم،دستم را به شیشه می چسبانم و انگشتانم را از هم فاصله می دهم؛ ناخن هایم را آماده می کنم تا خراشی عمیق روی زندان شیشه ای اطرافم بکشم،بی فایده است می دانم اما، هنوز روزنه ای از امید می بینم.شیشه جیغ می کشد و می شکند و من، آزاد می شوم!سادگی مرا به آغوش می کشد و آرامِ آرام در سکوتی مبهم، مرگ را در گوشم نجوا می کند.

پی نوشت : چند بار بگویم اهل اینجا نیستم!در روستای سادگی به دنیا آمده ام، همانجا هم خواهم مرد!

 


 

چراغ راهنمایی!

به عنوان شهروندی که در یک شهر زندگی می کنید، گاهی برای شما پیش آمده است که پس از طی کردن مسیری مشخص، با چراغ راهنمایی حین رانندگی مواجه شوید؛اگر چراغ راهنمایی سبز بود لبخندی را روانه لب هایتان می کنید و با آرامشی خاص نشأت گرفته از امنیتی که در چراغ سبز وجود دارد عبور می نمائید و به راه خود ادامه می دهید.اگر چراغ راهنمایی به رنگ زرد در آمد با کمی احتیاط و قدری حساسیت بیشتر، تلاش می کنید تا به مقصود خود که عبور عاقلانه از چراغ راهنمایی است، برسید.

بقیه اش را اینجا بخوان...!(کلیک)



خودت را رها کن!

چطور می توانی در دنیایی زندگی کنی که اطرافت همه اش از آدمهای بی احساس و صنعتی پُر شده،کسانی که روحیاتشان صنعتی است،افکارشان هم نیز!من که نمی توانم،آخر صنعتی نیستم.فهم و شعور اجتماعی که به تحصیلات عالیه ارتباطی ندارد،دارد؟با تو هستم !چشمانت را بیشتر باز کن و اینقدر تیره و تار به اطرافت نگاه نکن،خواندن کتاب به تنهایی که به کارت نمی آید،دردی را هم دوا نمی کند.باید خودت را آزاد کنی از بند اسارت ، بیا بیرون از این قفس بگذار کمی هوا به آن مغزت بخورد ، آخر اکسیژن برایش مفید است.

بقیه اش را اینجا بخوان(کلیک کنید)!

www.alereza.net

 


عشق را معنی می کنی برای ما ای حضرت عشق!تجلی می یابد مهرت در دلهای عاشق و چنان صیقل داده ای وجودمان را که گویی زاده شده ایم تا برای تو بمیرم.

حسین(ع)! نامت آوزه ای است بر بلندای تاریخ،در زمان و مکان نمی گنجد حماسه ای که خلق کرده ای.مسلمان و غیر مسلمان نمی شناسد همه و همه را عاشق کرده ای و دلها را دیوانه و جانها را مست از بوی کوی عشقت!

 آخر ای حضرت عشق!مگر می شود داستان کربلا ماندنت را جایی بیان کرد و اشک نریخت،مگر می شود مصائبی که بر تو و اهل بیتت وارد کردند را فراموش کرد، اینها بر روی دل های عاشقانت حک شده است،از زمین گرفته تا آسمان همه و همه همنوایند و یا حسین می گویند این روزها.

حسین(ع)! ای نور خدا و ای کشتی نجات ، دستانمان را ببین که اختیارشان را برده ای،عاشقیم و دل شکسته،خسته و ملول از این روزهای زندگی مادی،بگیر این دستان را و مگذار در این دریای متلاطم غرق شویم.

از ضریح چه بگویم!حکایت ضریحت این روزها حکایت این دل تنگم عقده ها دارد،گویی یا میل کربلا دارد را زنده می کند و سیل عظیم مشتاقان را به کربلای معلی ات فرا می خواند.گوش کن صدای عاشقان را :

لبیک یا حسین لبیک یا حسین لبیک یا حسین

میخواهی کربلایی شوی بسم الله

لینک این مطلب در پایگاه خبری شوشان  

لینک این مطلب در پایگاه خبری تحلیلی خوانانیوز


درد نوشته بارانی

باران شروع به باریدن گرفت و تمام خاطرت کودکی ام را زنده کرد؛ همکارم گفت : باز باران با ترانه! و من با تمام وجود غرق در افکار کودکی ام شدم و گفتم : می زند بر بام خانه! وای که چقدر احساسم درد می کند وقتی می بینم روزهای شیرین عمرم گذشت و بر تک تک ثانیه هایش  غبار غم نشست و بر دلم ماند هر چه آرزو در کودکی داشتم.همه چیز دارد برایم تازه می شود، آخر  آهنگ شُرشُر باران قدیم فرق می کرد می دانی چرا؟ چون سقف خانه ها هم از جنس آدمها بود؛خاکیِ خاکی،صاف ، ساده. حالا من هستم و این احساس متلاشی  و بارانی که می بارد؛ آری انگار ساعاتی پیش شروع به باریدن گرفته بود و طراوت و تازگی را به دل و جان و روح ما می بخشید.

در خانه قدیمی آقاجان و بی بی زندگی می کردیم؛ گوشه ای از حیاط، تنور همیشه مهیا بود برای ما تا بی بی نان تنوری بپزد.وای خدای من چقدر این دل امروز درد می کند و  سنگین است،گویی تمام غم عالم در آن تلمبار شده. کسی به صورتم نگاه نکند که مرا یارای دیدن نیست ،زمین آمده است تا مرا در آغوش بگیرد آری دیگر نمی توانم بر روی پاهایم بایستم ،دارم بر زمین می افتم.

طنین دلنواز قرآن خوانی بی بی،تسبیحی که نور از آن متصاعد می شد، از ذکرهایی که مدام بر زبان بی بی جاری بود.صدایم می کند و می گوید اینجا را برایم بخوان و من می خوانم برای بی بی و او تکرار می کند.صدای باران،طنین قرآن در اتاقهایی که یک پله می خورند رو  به پائین و سقفش که از چوب و چندل و کاه گل است.یک لحظه تصورش را بکنید،فضا را مجسم کنید در ذهنتان یقیناً احساسم را می فهمید.

پی نوشت : چقدر زندگی زیبا می شد اگر این حس ساده و بی آلایش همیشه با ما می ماند. 

لینک این مطلب در پایگاه خبری تحلیلی خوانانیوز