سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دستخط آشنا

"پدر" واژه ای است سترگ که باید در مقامش باشی تا به مفهوم واقعی آن دست یابی!

پدر "کانون عشق" است و در واقع روح زندگی از وجود او می تراود. پدر است که بارِ مشقت و سختی های روزگار را یک تنه به دوش می کشد. همو است که تمام مرارت های دوران را تجربه کرده و طعم تلخ نداری را به تنهایی چشیده و نگذاشته ذره ای کام فرزندان تلخ شود!

پدر یعنی کار، یعنی تکاپوی بی وقفه و مداوم برای بقای خانواده؛ توصیف پدر البته با این کلمات خُرد ناممکن است، پدر عین "فلسفه" است و فهم اش کار ساده ای نیست، شاید باید برای آن واژه نامه ای تدوین کرد.

پدر را وقتی میفهمی که بعد از بازنشستگی، تمام سال های فعالیت اش را در چند سطرِ خلاصه می نویسد و آن وقت است که فرزند درمی یابد که در مقابل بزرگی او هیچ نیست!

متن زیر نوشته ی "زیرخاکی" پدر بعد از 38 سال تلاش شبانه روزی در یک ارگان دولتی است، او به طور "اسمی" بازنشسته شده و هنوز برای تداوم زندگی به صورت "رسمی" می جنگد!

او نه برای خود بلکه برای "خانواده" تا پای جان می جنگد و این قصه ی پر غصه ی همه پدران سرزمین من، "ایران" است تا فرزندان طعم تلخ نداری را کمتر بچشند!

حرف های ناگفته ی پدر وجودم را لرزاند، باشد که برای متولیان و مسئولان تلنگری ایجاد نماید. 


و اما متن پدر:

تا زمانی که "پدر" بود در قبال فرزندانم "حس پدری" را ابراز نمی کردم. وقتی پدر آسمانی شد احساس پدری ام غالب شد؛ فهمیدم که بعد از پنجاه و اندی سال "چتر پدری" از سرم برداشته شده و حالا که او نیست مسئولیتم خیلی سنگین تر از قبل شده است.خانواده شش نفره یک دختر یک پسر یک دختر و یک پسر دیگر...

در زندگی همه رقم امتحان شدم. چه در سلامتی و چه در بیماری چه زمانی که معاش داشتم چه زمانی که معاشم کفاف خانواده را نداشت هیچ زمانی فخر فروشی نکردم. 

همه چیز را تجربه کردم و لحظه ای از تلاش باز نایستادم. در سختی و آسانی و در لحظه های خوب و بد زندگی در کنار خانواده ام بودم، باید زندگی را اداره می کردم سعی می کردم مشکلات را بروز ندهم که موجب نگرانی خانواده شود. 

اکنون که فرزندانم به شکرانه ی الهی بزرگ شده اند، ازدواج کردند و دارای فرزند شده اند مسئولیت بنده سنگین تر شده است. از مشاغل دولتی بازنشسته شده ام و زمان آن رسیده که توجه ام بیشتر شود نه به خانواده خودم بلکه به "چهار خانواده" دیگر به "عنوان  پدر" نمی توانم به راحتی از مشکلاتشان بگذرم.

به هر طریقی شده باید توجه کرد؛ شاید انتظاراتی دارند.


#پدر

#سید_ابراهیم_آل_رضا 

#نویسنده

#دستخط_آشنا


T.me/Ebrahimalereza


هوا به شدت گرم است، برای خرید نان مجبور هستید به نانوایی بروید. خیابان شلوغ و  نانوایی شلوغ تر است، برای خرید نان می بایست در صف بایستید، گرمای هوا را تحمل کنید، حرف دیگران را بشنوید، به اجبار با دیگران گفتگو کنید و به نوعی تا رسیدن به نوبت خود دیالوگ رد و بدل نمایید. از طرفی دل و دماغ حرف زدن هم ندارید!

خُلقتان هم تنگ است.

با این همه جبر چه می کنید؟

حق انتخاب با شماست؛ 

می توانید بروید و این همه مشقت را برای خرید نان از تن خود دور کنید و آن را به وقت دیگری موکول کنید. البته گرسنه می مانید!

از طرفی می توانید همه ی شرایط را برای رسیدن به نان با جان و دل بپذیرید. از گرمی هوا گرفته، تا بوی عرق دیگران و خبردار ایستادن و توجه به حرف هم جواران و پاسخ به همه مسئله های لاینحل دنیا که در این صف های عریض و طویل مورد واکاوی قرار می گیرند.

چه بسا در همین ارتباط ها و مونولوگ ها تجاربی هم کسب کنید.

تازه هر چه جلوتر بروید کار سخت تر هم می شود. ما بین دو نفر قرار می گیرید! بوی عرق نفر جلویی از یک طرف و بوی سیگاری که از دهان نفر پشت سر شما می آید از طرف دیگر آزارتان می دهد. 

به هر حال فضا، فضای مسمومی است.

حالا وقتی نفر جلوی شما رفت به پیشخوان می رسید. مجبورید دستتان را روی پیش خوانِ گرمِ نانوایی بگذارید در حالی که شُرشُر عرق می ریزید.

با داغی گرمایی که از تنور به تنتان می رسد احساس پخته شدن می کنید!


بالاخره نوبت به شما می رسد، تا آن جا که می توانید باید پابلندی کنید تا پول نان را به شاطر بدهید؛ لباستان به بدن داغتان می چسبد، نان ها را بر می دارید در حالی که دستتان از شدت گرمای آن کباب می شود.

در نهایت به نانی می رسید که برای رسیدن به آن رنج بسیار کشیده اید. نان ها را خنک می کنید و آهی از عمق وجودتان می کشید.

این آه منجر به خرسندی شما می شود. حرکت می کنید و در راه با آدم هایی مواجه می شوید که انگار منتظرند تا شما به آن ها نان تعارف کنید! 

اینجاست که از تهِ دلتان ذوق می کنید و با اشتیاق نانی را که برای به دست آوردنش از جانتان مایه گذاشته اید با دیگران به اشتراک می گذارید.

این همان فرمول دست یافتنی پیشرفت است که به سادگی به دست نمی آید. در واقع  پیشرفت، یعنی تحمل همه ی سختی ها برای رسیدن به اهداف، آمال و آرزوهای فرد برای خدمت به جامعه!


نکته: ره صد ساله را نمی توان در یک شب پیمود. برای تعالی و پیشرفت می بایست از تمام فراز و نشیب ها گذر کنید. چاله ها و چالش ها و سلاطین و خوانین را پشت سر بگذارید و از همه ی روستاهای ناشناخته و راه های دشوار عبور کنید تا به شهر برسید.


#سید_ابراهیم_آل_رضا


#پیشرفت_توسعه_نان_مشقت_روستا_چالش_سرما_پیشخوان_گرما


https://t.me/EbrahimAlereza/411


گنجشک ها همزمان با طلوع سپیده و در تاریک و روشن صبح نغمه سرایی می کنند و همه پرنده ها را از خواب بیدار می کنند و ما را هم نیز. وقتی در زندگی آنان ریز شدم به این نکته دست یافتم چون گروهی زندگی می کنند صبح ها در ساعت خاصی با همنوایی، سرآغازی را رقم می زنند و جان زندگی در کالبد مخلوقات می دمند. چنان که پرندگانی چون کبوتر چاهی با آواز گنجشک ها کوکو می کنند و بلبلان نیز با سر و صدای گنجشک ها آوا سر می دهند و البته هارمونی زیبایی صورت می گیرد که من آن را آواز طبیعت می نامم. 

بگذریم از همه شلوغی های اطرافمان و کمی هم با طبیعت و خلقت همراه شویم و به جذابیت هایی که در کنارمان است بیش تر توجه کنیم.

صدای جیک جیک گنجشکهای خانه ی ما چند روزی است که به سکوت تبدیل شده است؛ دلیلش قطع درختان کونوکارپوس بلند قامت خانه ی ماست که به واسطه ی ناآگاهی عده ای، ریشه هایشان خشکانده شد.

امروز اما متوجه صدای جیک جیک گنجشکان از ناحیه ی دودکش آبگرمکن شدم. بلافاصله به قصد کمک و ترس از آنکه از گرمای آن تلف نشوند تلاش کردم کلاهک را در بیاورم که مع الاسف موفق نشدم. به داخل خانه مراجعه کردم و از بالای آبگرمکن لوله خروجی دودکش را جدا ساختم،در این حال متوجه شدم که لوله مسدود شده و مملو از پوشال هایی است که گنجشک ها ذره ذره آنان را جمع آوری کرده و برای خود لانه دنجی ساخته اند! پوشال ها را کم کم و با احتیاط خارج کردم. نتیجه تلاشم کشف کردن دو جوجه گنجشک و سه تخم است که در تصویر می بینید.

حالا من دو جوجه گنجشک و سه تخم گنجشک دارم که وظیفه و مسئولیت سنگینی را بر دوشم گذارده اند. 

جایشان البته گرم تر و نرم تر از خانه ی مامانشان است و آب قندشان را خورده اند و خواب تشریف دارند. از آنجا که می دانم پدر و مادرشان صبح علی الطلوع برایشان آب و دانه می آورند و بیم آن می رود که با نادیدن جوجه ها دچار شوک عصبی شوند برنامه ریزی خاصی انجام داده ام تا طی تشریفاتی خاص به آغوش گرم خانواده شان باز گردند... 

البته امیدوارم!



#جوجه گنجشک ها# دودکش#سید ابراهیم آل رضا# جیک جیک# زندگی و ...


www.Instagram.com/alereza.s


از آنجا که اقبال یار من نیست تا سنگینی نشان لیاقت و شایستگی را در دانشگاهی که یک دهه افتخار خدمت در آن را دارم بر دوش خود احساس کنم بسیار خرسندم و بر خود می بالم که همواره توفیق رفیق بنده بوده است تا در شرایط بغرنج کاری، هم پای با مسئولان ارشد دانشگاه و مدیران برای اعتلای دانشگاه قدم بردارم.

اکنون که دست به قلم برده ام تا از خود بنویسم ناتوانم. آخر از خود نگاشتن کاری بس دشوار و از توان من خارج است.

حالا که "بخت" با برخی همکاران گرانمایه یار است و همراهی اش با ما دشوار، لازم می دانم برخی دغدغه هایم را که بر دوشم سنگینی می کنند به سمع برسانم باشد که مورد توجه کارگروه محترم ویژه بررسی پرونده کارکنان قرار گیرد.

یکم: اگر چه خود بسیجی ام و به این موضوع افتخار می کنم اما آن را برای خود امتیاز نمی دانم.

دوم: از ابتدای خدمتم در دانشگاه همواره مسئولیت پذیری سرلوحه کارم بوده و هست و ابلاغیه هایی که در پرونده  اداری ام وجود دارد گواه این مطلب است.

سوم: در نگاهی اجمالی به فهرست منتخبین، افرادی به چشم می خورند که در پنجاهمین سالگرد دانشگاه نیز برگزیده شده اند که این موضوع فرصت را از دیگر همکاران سلب نموده است.

چهارم: اگرچه واژه خودارزیابی برای همگان زیبا به نظر می رسد اما امتیاز دادن به خود و اثرگذاری آن بر روی جمع امتیازات کاری عبث است.

پنجم: معیارهای موجود در فرم های طراحی شده ارزیابی با خدمات و نوع کاری که همکاران اداری در دانشگاه انجام   می دهند بعضاً همخوانی ندارد، از این رو امتیاز دهی به کارهای انجام نشده منطقی به نظر نمی رسد.

ششم: با بررسی به عمل آمده مشخص گردید معیارهای انتخاب کارکنان برگزیده از طریق تفحص در اینترنت به دست آمده و مربوط به یکی از دانشگاه های کشور است که این موضوع بر بند پنجم صحه می گذارد.

هفتم: انتظار می رفت کمیته بررسی پرونده کارکنان نسبت به تدوین شاخص های انتخاب همکاران برگزیده رأسا اقدام نمایند و یا حداقل از شاخص های دستگاه های اجرایی دیگر الگوبرداری نمایند نه اینکه عیناً شاخص های موجود در فضای مجازی را در جداول طراحی شده لحاظ کنند و برای آن امتیاز بندی منظور نمایند.

هشتم : برای حضور مستمر در محل کار آن هم به صورت متوالی و شبانه روزی با فعالیت مداوم گزینه و معیاری مشاهده نگردید. ذکر این نکته لازم است که این موضوع در قالب اضافه کاری جبران می شود، اما نکته مهمتر آنکه برخی، ساعت کار اضافه ندارند و اضافه کار دریافت می نمایند.

نهم: معیاری برای کارهای اضافه برخی کارکنان که نقش کلیدی در مجموعه دارند ملاحظه نگردید. لازم به ذکر است هیچگونه پرداختی برای کارهای اضافه صورت نمی پذیرد و همواره مسئولیت مشکلات موجود بر عهده کارکنان کلیدی است.

دهم: تفکیک کارکنان کارآمد و البته منتخب با یک بیلان ساده کاری از مجموعه فعالیت هایی که در طول روز انجام می دهند قابل مشاهده است.متأسفانه در مجموعه ای یک نفر به توان چند نفر کار می کند و چند نفر به اندازه یک نفر فعالیت نمی کنند و بازدهی ندارند، به نظر می رسد این موضوع می تواند یکی از معیارهای مهم گزینش و انتخاب کارکنان باشد.

 

در آخر از زحمات کمیته محترم ارزیابی که بدون شک با سختی هایی نیز همراه بوده و البته زمان زیادی را برای بررسی پرونده کارکنان مصروف  نموده است صمیمانه تشکر می کنم و امیدوارم در ارزیابی های بعدی این موارد لحاظ گردد و آرزو دارم همای سعادت بر شانه های کارکنانی بنشیند که همواره خاک دانشگاه را خورده اند و هیچ چشم داشتی ندارند. چه بسا با یک تشویق ساده معنوی غبار خستگی از تن بزدایند.

به قول صائب تبریزی علیه رحمة :

 

دود اگر  بالا نشیند کسر شأن شعله  نیست

 جای چشم ابرو  نگیرد گر چه  او  بالاتر  است


از آنجایی که علاقه ام به "خر" این حیوان مظلوم شهره خاص و عام است هر کجا به سفر می روم تا "خر" می بینم به قصد ارادت نزدش می روم و بعد از چاق سلامتی و کمی گپ و گفت خربزه مشهدی که خریده ام را با او قسمت می کنم.

سال ها پیش وقتی هنوز کودک بودم و تجربه ای در "شناخت خر" نداشتم به قصد اینکه بر سر "خر" گول بمالم تا از او سواری بگیرم خربزه مشهدی را خوردم و پوست اش را برای "خری" که در اطراف ما در حال گرفتن حمام آفتاب بود و البته مظلومانه ما را نگاه می کرد بردم؛

"خر" بیچاره از فرط گرسنگی پوست خربزه ها را تا ته خورد و من به امید اینکه توانسته ام تا حدی رضایت اش را جلب کنم دستی بر سرش کشیدم و آمدم که سوار بر "خر" شوم تا چرخی در منطقه بزنم و ابهت ام را در رام کردنش به رخ خانواده و مردمی که آنجا نشسته بودند بکشم که چنان لگدی از "خر" خوردم که بعد از گذشت بیست سال هنوز جایش درد می کند!

بماند که چقدر خانواده و البته مردمی که آنجا بودند به من خندیدند و نیز "خر" با ابهت تمام پوزخندی زد که کلی درس و نکته در آن بود.

نکته: هیچ وقت از کنار یک "خر" به سادگی نگذرید و با پوست خربزه از کسی سواری نگیرید!

خاطره خرکی


در سال های بسیار دور دروغی و دوغی با هم زندگی می کردند. آنها خیلی با هم خوب بودند و زندگی شاد و شنگولی داشتند. یک روز دروغ تصمیم گرفت به روستای بغل دستی برود چون شنیده بود در روستای بغل دستی مردمی زندگی می کنند که خیلی راست می گویند. لکن با دوغ صحبت کرد و به او گفت ای دوغ عزیزم سالهاست که دروغ دارد با تو زندگی می کند و تا به حال در کنار تو از زندگی لذت برده است، نظر تو چیست؟ دوغ گفت آری جانم من همواره خیلی خوب با دروغی چون تو  زندگی کرده ام و تا به حال هیچ دروغی مثل تو ندیده ام. دروغ گفت مدت هاست که دوست دارم به روستای بغل دستی که در آن مردمی راستگو زندگی می کنند سفر کنم اما چون نمی توانم تو را با خود ببرم همواره از تصمیم خود منصرف شده ام. دوغ گفت مگر روستایی بغل دست ما هست؟ دروغ گفت آری آن زمانی که هنوز تو ماست بودی این روستا داشت شکل می گرفت و ما قرار بود در آنجا زندگی کنیم ولی وقتی باران آمد آن قدر رقیق شدی که دوغ شدی و من از ترس اینکه تو بر روی زمین بریزی دیگر نتوانستم به راهم ادامه دهم و همین جا ساکن شدیم.

دوغ که از صحبت های دروغ متعجب شده بود به فکر فرو رفت و سال ها و سالها فکر کرد تا شاید بتواند به دروغ کمک کند اما به نتیجه ای نرسید. ناگهان دروغ که از گذر سال ها خسته شده بود رو به دوغ کرد و گفت: پس کی میخواهی مرا راهی کنی؟ نکند به من اطمینان نداری و می ترسی تو را رها کنم؟ دوغ گفت نه من همواره به دروغی چون تو افتخار می کنم. دروغ گفت نشستن من اینجا فایده ای ندارد باید بروم به روستای بغل دستی شاید کاری پیدا کنم و به دوغ اطمینان داد که می رود و زود برمی گردد.

دروغ بار سفر بست و با دوغ خداحافظی کرد و از کوه های زیادی بالا رفت و پایین آمد و در راه ماست های زیادی دید. از آنجا که ماست ها چیزهای با معرفتی بودند و ممکن بود مهر دروغ در دلشان بنشیند دروغ به آنها توجهی نمی کرد و می رفت. بالاخره دروغ برای خود دوغی داشت و او را یک ماست اصیل می دانست. همینطور که می رفت کم کم نمایی از روستای بغل دستی نمایان می شد و به روستا نزدیک و نزدیک تر میشد. در تصور دروغ روستا به ده کوره ای می ماند که مردمی ساده و بی آلایش در آن سکنی داشتند، اما روستای بغل دستی خیلی بزرگ به نظر می رسید و از دور همچون کهکشانی درخشان بود. دروغ قدم هایش را بلندتر برداشت و  اگر چه خسته ی راه بود و دیگر نای راه رفتن نداشت اما با خود می گفت الان که به روستای بغل دستی رسیدم و مردم راستگو را دیدم و با آنها مراوده کردم خستگی از وجودم رخت می بندد.

دروغ بالاخره پس از یک سفر طولانی به روستای بغل دستی رسید و همین که وارد روستا شد یک مرد مهربان با ماشین اش برای او بوقی زد و دروغ خوشحال از اینکه آن راننده مهربان برای او بوق زده است سوار ماشین شد. راننده مهربان بعد از کلی خوش و بش از دروغ پرسید کجا می روی و دروغ گفت من مدت هاست تصمیم داشتم به اینجا بیایم و امروز خوشحالم که بالاخره به هدفم رسیدم حالا برویم تا کمی اینجا را ببینم آخر خیلی برای دیدن اش زمان سپری کرده ام. با خود می گفت ای کاش دوغ هم اینجا بود و با من در روستای بغل دستی می چرخید. مدت زمان زیادی دروغ با آن ماشین کزایی و راننده مهربان در آنجا گشتند تا شب شد. راننده مهربان کم کم خُلق اش تلخ شد و گفت چه می کنی؟ تمام شهر را گشتی! دروغ با تعجب گفت: شهر؟! کدام شهر؟ مگر اینجا روستای بغل دستی نیست؟ راننده مهربان با صدای بلند گفت نه آقا روستای بغل دستی کدام است؟ دروغ گفت همان روستایی که مردم راستگو در آن زندگی می کنند! راننده گفت برو بابا دیوانه شده ای؟ روستا؟! شهر به این بزرگی را نمی بینی؟ زود باش کرایه مرا پرداخت کن تا بیشتر از این عصبانی نشده ام! از صبح تا الان ماشین دربستی گرفته ای و تمام شهر را گشته ای من فکر می کردم تو یک آدم با شخصیت هستی به خاطر همین برای تو بوق زدم و گذاشتم سوار شوی حالا هم مرا معطل نکن و هر چه زودتر پولم را بده.

دروغ گفت من فکر نمی کردم تو انقدر نامهربان باشی، همه تفکراتم درباره روستای بغل دستی اشتباه بود حتما همه مردم این روستا مثل تو هستند و حتما پول نماد شخصیت روستای شماست، حالا می فهمم که چرا دوغ سال ها به موضوع رفتن من به روستای بغل دستی فکر کرد و نگذاشت من به یکباره بر طبل مهاجرت بکوبم. حالا می فهمم چرا دوغ هیچ وقت دوست نداشت به روستای بغل دستی بیایم. ای کاش کنار دوغ مانده بودم و کاش به ماست های در راه محبت کرده بودم....

 

دروغ همچنان غرق در افکار خود بود و به خاطر مهاجرتش به شهر افسوس می خورد. ناگهان راننده نامهربان مشت محکمی بر گونه ی دروغ کوباند. دروغ یکباره از خواب برخواست، تمام صورت اش از عرق خیس بود و نفس نفس می زد و دائم می گفت من کجایم... من کجایم! و پس از اندکی متوجه شد که خواب می دیده و دوغ همچنان در لیوان روی میز کنار تختش است؛ پس دوغ را خورد و یه یک خواب عمیق فرو رفت.

لینک مطلب در پایگاه خبری شــوشــان            

لینک مطلب در پایگاه هما خوزستان